مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

6ماهگیت مبارک

نیم ساله شدی عزیز دل مامان .خدارو شکر برای واکسن 6ماهگیت مثل واکسنای قبلیت اذیت نشدی.                                               ...
29 مرداد 1392

مانی دیگه به به می خوره

یک هفته زودتر از زمانی که باید غذا بخوری مامان جون برات فرنی درست کرد و شما هم استقبال کردی .قربونت برم که به به دوست داری¸تازه وقتی یه کوچولو خوردی اومدم بزارمت توی کریرت تا برای قاشق بعدی ازت عکس بگیرم ناراحت شدی و گریه کردی ¸یعنی انقدر به به دوست داری¸ حتی بیشتر از می می ؟              اینم چهره مانی فسقلی بعد از خوردن فرنی ...
24 مرداد 1392

مانی کوچولو گل شده

چند روز پیش(که 5ماه و 20 روزت بود) تصمیم گرفتم یه گشتی تو اینترنت بزنم ببینم می تونم راهی پیدا کنم تا عادت روی پا خوابیدن رو از سرت بندازم(آخه می دونم هر چی بزرگتر بشی ترک کردن این عادت برات سخت تر میشه قشنگم) که به یه موضوعی برخوردم توی نی نی سایت راجع به تربیت خواب کودک¸همین طور که داشتم حرفای مامانارو می خوندم شما هم کنار من مشغول بازی با پاهات بودی و من تصمیم گرفتم تا همون موقع شروع کنم به تربیت خوابت ¸برای همین ملافتو انداختم روت و آهنگ  خوابتو (cinder and smoke)برات گذاشتم و پستونکتو گذاشتم دهنت و سرتو ناز می کردم و تو هم می خندیدی و دست و پا می زدی و در حالیکه من اصلا باور نمی کردم نیم ساعت بعدش خوابت برد حتی بدو...
21 مرداد 1392

نشستنت روی زمین مبارک

امروز که 5ماه و 17روزت هست وقتی نشوندمت  روی زمین و دستامو بردم کنار دیدم دیگه می تونی خودت بشینی(البته زمانش کوتاهه).چقدر هم که بانمک میشی وقتی می شینی.آفرین پسر کوچولوی زبل مامان.                                                 ...
15 مرداد 1392

سومین مسافرت

این اولین مسافرت 3نفرمون بود و با اینکه زمانش کوتاه بود خیلی خیلی خیلی خوش گذشت.4شنبه صبح راه افتادیم.توی جاده چالوس مه قشنگی بود برای همین نگه داشتیم تا عکس بگیریم ولی تو اصلا حواست به دوربین نبود و برای ماشینایی که رد میشدن ذوق می کردی و دست و پا می زدی.                                            قبل از تونل کندوان هم وایسادیم تا آش بخوریم و تو اونجا کلی کیف کردی و میخندیدی (البته این آشی که من خوردم نصف شب یه تاثیرات کوچیکی روت گذاشت ).رسیدیم چالوس و رفتیم هتل عرش همون هتلی که سال 88من و بابا حامد اومده بودیم و بابایی اونجا ...
14 مرداد 1392

پاسپورت

قراره یه پاسپورت کوچولو برات بگیریم تا اگه بشه تا آخر تابستون یه سفر بریم.منم دست به کار شدم برای گرفتن عکس پاسپورتت.کلی عکس ازت گرفتم ولی تو همه عکسا دهنتو باز میکردی و میخندیدی.              بالاخره چند تاشو انتخاب کردم.                 و از بینشون این عکسو با بابایی انتخاب کردیم. ...
13 مرداد 1392

مانی و ....

عشق مامان می خوام تا از یادم نرفته برات از عادتها و کارایی که یاد گرفتی و اتفاقات 5ماه اخیر بنویسم. *از همون اول وقتی شیر می خوردی همراه با صدا بود(قورت¸قورت...)و توجه بقیه رو جلب میکرد¸البته الان که 5ماهته تقریبا دیگه بی صدا شیر می خوری. *یکی دو ماهه اول یهو وسط شیر خوردن گریه ات می گرفت و دیگه شیر نمی خوردی¸انگار که شیر زیادی می رفت تو دهنتو می پرید توی گلوت¸برای همین اولش یه کم شیرمو می دوشیدم و بعدش بهت شیر می دادم. *چند بار توی دهنت برفک زد که هر بار دکتر برات قطره نیستاتین می داد چند روز خوب می شدی ولی دوباره برمی گشت¸بالاخره باباجون با یه داروی گیاهی(فولوس)که برات گرفت باعث شد برفکای دهنت برن و برنگردن...
7 مرداد 1392

4ماهگیت مبارک

فدات بشم که 4ماهت شده عشق مامان                                                                             خدایا یعنی میشه مامان و بابام منو ببرن تایلند؟!              بزار ببینم الان که 4ماهم شده و بزرگتر شدم یعنی می تونم 7ساعتو توی هواپیما تحمل کنم.                      &nb...
7 مرداد 1392