مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

یازدهمین مسافرت

25دی رفتیم سمت کیش.تا رسیدیم تو اتاقمون سریع رفتی سراغ کتری برقی دیگه وقتی دیدی اونجا خبری از قابلمه و ماهیتابه نیست مجبور شدی به همون قانع بشی. هر دفعه که میخواستیم سوار ماشین بشیم گریه و زاری میکردی که چرا از کالسکه پیادت میکنیم و با ماشین میریم.پاساژ رفتن هم که خیلی علاقه نداشتی و روز آخر تا میرفتیم تو پاساژ از کالسکه میپریدی پایین و میدوییدی سمت در و میگفتی دَدَ  خلاصه که اصلا نمیزاشتی من با خیال راحت و آسوده خرید کنم .اینم از ماشین پلیسی که برات خریدیم و دیگه هر جا میخواستیم بریم بغلش میکردی و با خودت میاوردی. یه روزم رفتیم پارک دلفینا که چون خواب بودی یه ساعت دیر رسیدیم و باغ پرندگانشو ندیدیم و همون ...
29 دی 1393

یلدای 93

اینم از دومین یلدای مانی خان که همه دور هم خونه مامان جون بودیم با حضور افتخاریه ((کیک هندونه ایه مامان مریم پز ))                        ...
9 دی 1393

اخبار22ماهگی

خیلی ووروجک و بامزه شدی تا میام جلوتو بگیرم که کاری رو نکنی بهم میگی نکن,وقتی میگم آخ چقدر کمرم درد میکنه میگی دکتر,هر چیزی رو که میخوای به خودت میچسبونی و میگی منه,وقتی قراره بریم بیرون دیوونم میکنی تا لباستو بپوشی و آخرش هم باید بیاییم پشت در تا لباستو بهت بپوشونم,وقتی تو ماشین هستیم یه دفعه گیر میدی میگی دور یعنی دور بزنم دیگه برات فرقی نمیکنه کجای خیابون باشیم و اگه کمی طول بکشه میزنی به گریه و هی میگی دور دور ,شبا تو ماشین و چرخیدن توی خیابون میخوابی دیگه اون کوچه هایی که همیشه توش میچرخم تا بخوابی رو میشناسی و میدونی که مامان تصمیم داره هی بچرخه و بچرخه تا گیچ بشی و بخوابی و یه بار بهم گفتی دده نه منم گفتم پس کجا بریم گفتی خونه ولی اگ...
9 دی 1393

اخبار 21ماهگی

یه مدتیه زیاد به من گیر میدی:صبح که از خواب پا میشی هی بهم میگی جیش یعنی مامان باید بری دستشویی و تا از جام بلند نشم و برم ولکنم نیستی,وقتی دارم رانندگی میکنم اگه با یه دست فرمونو بگیرم میگی بیب بیب یعنی با دو تا دستم فرمونو بگیرم,یه وقتا اگه ببینی با دستشو رو من گذاشته میدویی طرفشو بهش میگی اِ اِ یعنی دستتو از رو مامان بردار ,یا مثلا گیر میدی که مامان باید لباسمو بهم بپوشونه,مامان باید شیشمو بهم بده و ... وقتی ازت سوال میپرسیم به جای کلمه بله سرتو تکون میدی و میگی اوهوم.اسم هممونو تقریبا بلدی بگی به رایحه میگی راییه و هر بهت میگم بگو حامد میگی مغازه,البته هنوز اسم اوحد رو هم نمیگی.عکس منو که میبینی میگی مامانِ مانی و یه وقتا دور اتاق میدویی...
4 آذر 1393

هشتمین سالگرد ازدواج

شمع هشتمین سالگرد ازدواجمون توسط مانی نخودچیه مهربون فوت شد وقتی رفتم کیک بخرم گفتم بزار یه کیکی بخرم که مانی هم خوشحال بشه و تو هم تا کیک رو دیدی میخواستی ماشینای روشو برداری که بهت گفتم صبر کن چند تا عکس بگیریم بعدش بهت میدم و تو هم مثل یه بچه خوب به حرف مامان گوش دادی هرچند همه هوش و حواست به ماشینا بود.برای عکس انداختن هم که خیلی خوب بامون همکاری کردی و حتی وقتی میخواستیم با بابایی عکس دوتایی بگیریم تو هم سریع خودتو میرسوندی تا جا نمونی .امیدوارم همیشه سالم و خوشحال کنار هم بمونیم.                                          &nb...
26 آبان 1393

تولد رایحه و گلی جون(93)

رایحه 2 ساله شد و خانم زهرا هم که 6 ساله.خاله جون محبوبه دو بار تولد گرفت,یه شب با حضور خانواده پدری بچه ها و یه روز با حضور خانواده مادریشون که البته ما چون دوجانبه فامیل هستیم توی هر دو تاش حضور سبزی داشتیم.تولدتون مبارکــــــــــــــــــــــ گل گلیا                                ...
15 آبان 1393

اخبار 20ماهگی

حس مالکیتت به وسایل من و خودت زیاد شده و مخصوصا وقتی رایحه چیزی رو برمیداره میدویی دنبالش و میگی بده بده.می می رو هم کاملا فراموش کردی و اصلا سراغی ازش نمیگیری و معمولا یا با کارتون دیدن میخوابی یا تو ماشین و یا وول میخوری و میایی روی من میخوابی.از وقتی از شیر گرفتمت زیاد میگی نه و یه وقتا از صیح تا شب انقدر میگی که آمارش از دستم در میره البته تو خواب هم بیخبال نه گفتنت نمیشی و تا دو هفته بعد از ترک می می زیاد تو خواب حرف میزدی که الان خیلی کمتر شده.غذا خوردنت هم زیاد تعریفی نداره یه روزایی بهتر میخوری یه روزایی هم همش غذاتو تف میکنی.دو تا دندون آسیاب پایینت در اومده و تا الان 12تا دندون داری.تا توی خیابون ماشین ال نود میبینی میگی مامانه الب...
3 آبان 1393