مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

20ماهگیت مبارک

مبارکت باشه گل پسری ولی دیگه خیلی عکس گرفتن ازت سخت شده با وجود اینکه خودت بهم میگی عسک ولی یه جا بند نمیشی تا من کارمو بکن  ...
3 آبان 1393

خداحافظ می می

آخرین باری که شیر خوردی صبح روز 6 مهر(در سن 19 ماه و 10 روزگیت)بود.به این امید این پروژه رو شروع کردم که غذا خوردنت بهتر بشه.سعی کردم یه دفعه این کارو شروع نکنم که یه وقت اذیت نشی و همینکه یه مدتیه صبحا میری خونه مامان جون باعث شد دیگه توی روز شیر نخوری(یا حداکثر یکی دو بار بخوری) ولی از اولش هم بیشتر وابستگیت به می می از شب تا صبح بود و دیگه اونو نمیشد کم کم کمش کنم.برای همین تصمیم گرفتم با بد مزه کردنش شروع کنم ولی چون دوست نداشتم اذیت بشی صبر زردرو از لیست حذف کردم.صبح وقتی رفتیم خونه مامان جون یه کم آبو زردچوبه قاطی کردم و مالیدم بهش و وقتی اومدی سراغم تا شیر بخوری بهت نشون دادم و گفتم ببین می می دیگه بدمزه شده میخوای بخوریش که میگفتی نه...
7 مهر 1393

اخبار 19ماهگی

این روزا همش ساز مخالف میزنی:هر چی بهت میگیم میگی نه.دیگه تو هم انقدر رایحه بهت زدو گازت گرفت که این کارو یاد گرفتی و میخوای گازش بگیری(البته هنوز در همون لحظه نمیتونی از خودت دفاع کنی و هر وقت که حسشو داشته باشی یه دستی به سر و روی رایحه میکشی ),یه کار دیگه ای که میکنی اینه که تا میبینی کسی گریه میکنه مثلا خانم زهرا یا رایحه میدویی یه دونه میزنی تو کله اش(آخه مامان جون اینجور وقتا آدم باید طرفو دلداری بده و نازش کنه).همش دوست داری تا کسی دراز میکشه بری بشینی روش ,یه وقتایی دنده عقب میری که تو بغل خانم زهرا یا رایحه بشینی و میگی توش یعنی میخوای تو بغلشون بشینی آخه من قربون این مدل حرف زدنت بشم .وقتی داری با بابا بازی میکنی همش صدام میزنی مام...
5 مهر 1393

19ماهگیت مبارک

مانی جـــــــــــــــــــــــــــــــــــونم 19 ماهگیت مبارک                                                                             ...
3 مهر 1393

اخبار18ماهگی

دیگه شبا زود نمیخوابی و اگه خیلی خسته باشی شاید 10 بخوابی.تو این ماه خیلی اذیت شدی و شبا بیقرار بودی چون دو تا دندون پایین در آوردی و دو تا دندون آسیا بالا. صبحا که میری خونه مامان جون وقتی خوابت بیاد میری تو بغل مامان جون لم میدی تا خوابت ببره و انقدر به مامان جون عادت کردی که صداش میکنی مامان.دیگه از تخم مرغ بدت نمیاد و هر چند اذیت میکنی تا بخوری ولی بالاخره میخوری و کلا همه وعده های غذاییتو فقط 2 تا قاشق اول رو بدون حرف و حدیث میخوری ولی قاشقای بعدی رو  .بیشتر از قبل عاشق آب بازی و حمام شدی و وقتی میریم پارک با تنها چیزی که میتونیم چند دقیقه بشونیمت اینکه یه کم آب بزاریم جلوت.خیلی کلمه های جدید بلد شدی:حموم,هاپو,انگور,میمی,گردو,دیر(ش...
26 مرداد 1393

18ماهگیت مبارک

دستــــــــــــــــــــــــــــــــ جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ هورااااااااااااااااااااااااا ,مانی گل پسر 18 ماهه شد  ...
26 مرداد 1393

دهمین مسافرت

روز قبل از عید فطر با عمو سید اینا رفتیم سمت کلاردشت.ساعت 6 عصر راه افتادیم ولی انقدر جاده شلوغ بود که حدود 4 صبح رسیدیم کلاردشت.با اینکه زمانش طولانی بود ولی خیلی پسر خوبی بودی و تا رسیدیم توی ویلایی که از قبل کرایه کرده بودیم انگار نه انگار که ساعت 4 و شما تو ماشین خواب بودی,سریع رفتی کنترل تلویزیونو برداشتی و مشغول روشن کردنش شدی ,حالا ما خسته بودیم و میخواستیم بخوابیم تو هم که خواب از سرت پریده بود و مشغول بازی بودی,بالاخره ساعت 5:30 خوابیدی.یه روز رفتیم دریای عباس آباد و تو کلی آب بازی کردی ولی سامیار دوست نداشت تو آب بیاد مثل دفعه اولی که تو دریا رو دیدی و آخرش هم با گریه برگشتی چون از آب دل نمیکندی.یه روز دیگه هم رفتیم پارک رودبارک ول...
11 مرداد 1393

اخبار17ماهگی

تو این ماه وقتی صبح زود از خواب بیدار میشدی بابایی میبردت بیرون کالسکه سواری و بعدش هم که مهدکودک مامان جون برای همین خیلی ددری شدی و صبحا که بیدار میشی میری لباسای بابارو بر میداری بهش میدی و میری پشت در وایمیستی و میگی دَدَ.خیلی به مامان جون توی اسباب کشی کمک کردی و از وقتی اومدن خونه جدیدشون همش دنبال یه جایی برای وصل کردن ننو بودیم ولی تا ما بیاییم براش راه حل پیدا کنیم تو یاد گرفتی که خودت بخوابی عزیز دل مامان.یکی دو روز اول یه کمی نق میزدی و مامان جون با دستات بازی میکرد و کتاب میخوند تا خوابت ببره.فقط هم گیر داده بودی که گوشه سالن رو زمینا بخوابی ولی الان دیگه تا مامان جون میگه بریم لا لا میدویی میری تو اتاق خواب و با مامان جون کنار ه...
31 تير 1393