هشتمین مسافرت
چون بابا حامد 6 خرداد رفت چین(سفر کاری بود که تنها رفت وگرنه من و تو پایه اصلی سفر بودیمواصلا بدون ما نمیرفت) منم تصمیم گرفتم برای اینکه تو از دوری بابایی کمتر اذیت بشی با باباجون اینا بریم سفر و برای اینکه توی سفر حوصلت سر نره به خاله جون محبوبه هم گفتیم باهامون بیان.8خرداد با ماشین بابایی رفتیم سمت نوشهر.توی راه همه چی خوب بود البته یه کم فضا تو ماشین کم بود فقط یکما نه خیلی بیشتر(تازه هر کدوممون پا رو دلمون گذاشته بودیم و کلی چیز نیوورده بودیم).وقتی رسیدیم یه ویلا یه خوابه کرایه کردیم که اتاق خوابش سهم من و تو بود و بفیه هم دسته جمعی توی سالنش میخوابیدن.اونجا هم تو کله سحر بیدار میشدی و برای اینکه رایحه و خانم زهرارو از خواب بیدار نکنی میبردیمت توی حیاط تا بازی کنی و تو هم که از خدا خواسته سریع میرفتی سراغ چراخای ماشین(خیلی دوست داشتی مثل ماشینای اسباب بازیت برش گردونی و چرخاشو بچرخونی حیف که یه کم سنگین بود).همون شب اول خانم زهرای مهربون در حاله بازی از روی تخت افتاد.عزیز دله من انقدر مظلومه که فقط آروم اشک میریخت و ما هم گفتیم حتما چیز خاصی نیست و نصف شب دوباره با ناله و گریه از خواب پا شد و دیگه صبح بردنش دکتر که گفتن دستش شکسته.الهی بمیرم براش ولی چون جایی بود که نمیشد گچ گرفت براش باند پیچی کردن.با وجود اینکه دورت شلوغ بود ولی هر روز یه ساعتایی چهرت غصه دار میشد و بی بهونه گریه میکردی.مامان قربونت بره که دل کوچیکت برا بابایی تنگ شده,منم دلم براش خیلی تنگ شده ولی چاره چیه باید تحمل کنیم.
کلا سه بار رفتیم دریا که دفعه اول و دوم اصلا دوست نداشتی روی ماسه ها بری و از آب دریا هم ترسیدی و دفعه سوم کلی ماسه بازی کردی و توی ساحل راه میرفتی و حال میکردی سر کوچمون یه پارک بود که چند باری رفتیم اونجا و تو هم کلی پیاده روی کردی و وقتی که خسته میشدی هر جایی که بودی پارک میکردی.یه مجسمه تو پارک بود که تو خیلی ازش خوشت اومده بود فکر کنم چون چشماش سبز بود فکر کردی بابا حامده.اینم از کالسکه جدیدت که دو روز قبل از سفر با باباجون رفتیم برات خریدیم و نسبت به قبل خیلی بیشتر کالسکه سواری رو دوست داری. این چند روز کلی با ماشین بابایی حال کردی.تا باباجون از ماشین پیاده میشد سریع می پریدی پشت فرمون و هر چی کلید دم دستت بود فشار میدادی(در باک بنزینو باز میکردی.آیینه ها رو می بستی.درو پنجره هارو قفل میکردی.سی دی رو از تو ضبط در میوردی و ...) یه روزم رفتیم جنگل اونم چه جنگلی که هیچ آدمیزادی اونجا نبود و فقط صدای پرنده ها به گوش میرسید. راستی از شیطنتهای رایحه بگم که منتظره یه فرصته تا بیاد و یه حال اساسی بهت بده و چند باری موهاتو کند و انگشت تو چشات کرد و ... دیگه اینکه فقط کافی بود یکی بخواد از ماشین پیاده بشه مانی میگفت اِ اِ و گریه میکرد خانم زهرا داد میزد منم میخوام پیاده بشم و رایحه هم که تو این سفر کلی حرفای جدید یاد گرفته بود پشت سر هم میگفت میام میام میام میام و خلاصه که ما داستانی داشتیم با شما بچه ها.این سفر هم مثل سفرای دیگه خیلی خوب بود فقط جای حامد جونم خیلی خالی بود البته جای ما هم توی چین خیلی بیشتر خالی بود.