پنجمین مسافرت
هفته پیش وسایلمونو جمع کردیم برای سفر به آنتالیا‚ساعت 2 شب هم پروازمون بود ولی بنا به دلایلی سفرمون کنسل شد(انگار سواحل آنتالیا مارو نطلبیده بود)‚ بجاش این هفته روز عید غدیر با عمو سید و خاله فریده و سامی کوچولو رفتیم اصفهان.وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم سمت هتل چهل پنجره که بابایی از روز قبل اتاق رزرو کرده بود‚ وسایلمونو گذاشتیم تو اتاق و رفتیم میدون امام‚ یه سری پیاده روی کردیم و عکس انداختیم و توی بازارش گشتیم ولی هیچ چیز بدرد بخوری نداشت و ناکام از خرید برگشیم توی ماشین تا توی خیابونا دور بزنیم تا مانی گل پسری یکمی بخوابی.بیدار که شدی رفتیم توی خیابون چهار باغ پایین گشتیم و جلوی راه غذا گرفتیم و برگشتیم هتل.عمو اینا برای شام اومدن اتاق ما‚ یه همچین آدمای مهمون نوازی هستیم ما. اینجا هم تختاش از هم فاصله داشت و بابا حامد دوباره دست به کار شد‚من و شما روی تخت خوابیدیم و بابایی روی مبل تختخواب شوی اتاق.وقتی خواستم بخوابونمت گریه ات گرفت برای همین بابا بردت پایین تا یه دوری تو هتل بزنید.رفته بودی بغل مدیر هتل این کار جدیدیه که یاد گرفتی و هر که بخواد بغلت کنه دستاتو باز میکنی و با روی خوش میپری تو بغلش(آخه این چه کاریه نازدونه من‚اگه یه بچه دزد هم بخواد بغلت کنه تو با خوشحالی میری بغلش).دیگه وقتی برگشتی اتاق برات آهنگ ناری ناری گذاشتمو راحت خوابیدی.البته تا صبح 100 دفعه بیدار شدی و گریه ات می گرفت و شیر میخوردی‚الهی بمیرم برات فکر کنم سرما خوردی آخه نمیتونستی درست نفس بکشی و سرفه میکردی.موقع صبحونه همه حواسشون به تو بود از بس که خوشرو و با نمکی‚ آخرش یه خانمه طاقت نیاورد و اومد سراغت ‚تو هم کلی براش خندیدی و دست و پا زدی.بعد خوردن صبحونه اتاقو تحویل دادیم و رفتیم سمت باغ پرندگان.اونجا برای اولین بار گذاشتیمت تو آغوش و تو هم با تعجب پرنده هارو نگاه میکردی.برای نهار بریونی خوردیم و بعدش راه افتادیم سمت خونه.این مسافرت هم با وجود فرشته کوچولویی مثل تو بهمون خیلی خوش گذشت.