تختخواب
ماشالا انقدر بزرگ و رشید شدی که دیگه تختت برات فسقلی شده و مثل پرنده های توی قفس هی به این ور و اون ورش می خوری ‚برای همین بابایی دست به کار شد و چون تخت اصلیت توی اتاقت بود و از در اتاق رد نمیشد بازش کرد و اورد توی اتاق خودمون دوباره بستش.شب که خواستم بخوابونمت بعد از صد بار شیر دادن بالاخره خوابت برد و وقتی گذاشتمت توی تخت طبق عادت شبای قبلت که تا میذاشتمت توی تختت در حالی که خواب بودی سعی میکردی دمرو بشی ولی چون جای غلتیدن نبود بیخیال میشدی و به خوابت ادامه میدادی ولی توی تخت جدیدت موقع غلتیدن به جایی گیر نکردی و عمل غلتیدنت با موفقیت انجام شد و تو هم خوشحال از این پیروزی چشماتو باز کردی و انگار نه انگار که خواب بودی.چند بار خوابت کردم ولی تا میخوابوندمت دوباره بیدار میشدی تا بالاخره بابا حامد اومد خونه و ما هم از اتاق اومدیم بیرون تا هم ما شام بخوریم و هم شما یه کم بازی کنی تا کاملا خسته بشی که راحت بخوابی.قسمت دوم خواب کردنتو شروع کردیم ولی بازم با شکست مواجه شدیم و دوباره تا مذاشتمت تو تخت بیدار میشدی.آخرش بابایی مجبور شد تخت کوچولوتو دوباره بیاره و بالاخره بعد از 2 ساعت و نیم تا گذاشتمت تو تختت خوابیدی. بین دو نیمه با خیال راحت خوابیدی رو تخت فسقلیت اینم از این تختت که برات شده تخت بازی