دهمین مسافرت
روز قبل از عید فطر با عمو سید اینا رفتیم سمت کلاردشت.ساعت 6 عصر راه افتادیم ولی انقدر جاده شلوغ بود که حدود 4 صبح رسیدیم کلاردشت.با اینکه زمانش طولانی بود ولی خیلی پسر خوبی بودی و تا رسیدیم توی ویلایی که از قبل کرایه کرده بودیم انگار نه انگار که ساعت 4 و شما تو ماشین خواب بودی,سریع رفتی کنترل تلویزیونو برداشتی و مشغول روشن کردنش شدی ,حالا ما خسته بودیم و میخواستیم بخوابیم تو هم که خواب از سرت پریده بود و مشغول بازی بودی,بالاخره ساعت 5:30 خوابیدی.یه روز رفتیم دریای عباس آباد و تو کلی آب بازی کردی ولی سامیار دوست نداشت تو آب بیاد مثل دفعه اولی که تو دریا رو دیدی و آخرش هم با گریه برگشتی چون از آب دل نمیکندی.یه روز دیگه هم رفتیم پارک رودبارک ولی تو یه دقیقه هم حاضر نبودی بیای پیشمون بشینی و سرت مینداختی زیر و میرفتی بدون هیچ ترسیو برعکس تو سامیار از مامانش حاضر نمیشد جدا بشه و همش در حال بازی و سر هم کردن و کشیدن الکی قلیون بود.فقط 10 دقیقه حاضر شدی یه جا بشینی اونم کنار یه خانواده غریبه که یه دختر همسن خانم زهرا داشتن و تو به یادش رفته بودی پیشش و نشسته بودی وسطشون داشتی برا خودت پرتقال میخوردی و اصلا هم احساس غریبی نمیکردی.(تو این سفر یه سره میگفتی عمو عمو عمو...) یه روز قبل از برگشتنمون پای کوچولوت به زغال سوخت,بمیرم برات یعنی من داغون شدم و باعث شد این سفر سفر خوبی برام نباشه,فدات بشم انقدر مظلومی که فقط یه کوچولو گریه کردی ولی چون پات میسوخت هی پاتو تکون میدادی و میووردی جلوی صورتم که بوسش کنم و نمی تونستی بخوابی. جمعه صبح زود راه افتادیم تا مثلا زرنگی کرده باشیم و جاده خلوت باشه ولی چه وضعی بود تو جاده چالوس کلی وقت وایسادیم ولی ماشینا هیچ حرکتی نمیکردن برای همین دور زدیم و از جاده فیروز کوه برگشتیم و هر چند زمان زیادی تو راه بودیم و شما بچه ها کلافه شدید ولی بالاخره ساعت 7 به سلامتی رسیدیم خونمون