خداحافظ می می
آخرین باری که شیر خوردی صبح روز 6 مهر(در سن 19 ماه و 10 روزگیت)بود.به این امید این پروژه رو شروع کردم که غذا خوردنت بهتر بشه.سعی کردم یه دفعه این کارو شروع نکنم که یه وقت اذیت نشی و همینکه یه مدتیه صبحا میری خونه مامان جون باعث شد دیگه توی روز شیر نخوری(یا حداکثر یکی دو بار بخوری) ولی از اولش هم بیشتر وابستگیت به می می از شب تا صبح بود و دیگه اونو نمیشد کم کم کمش کنم.برای همین تصمیم گرفتم با بد مزه کردنش شروع کنم ولی چون دوست نداشتم اذیت بشی صبر زردرو از لیست حذف کردم.صبح وقتی رفتیم خونه مامان جون یه کم آبو زردچوبه قاطی کردم و مالیدم بهش و وقتی اومدی سراغم تا شیر بخوری بهت نشون دادم و گفتم ببین می می دیگه بدمزه شده میخوای بخوریش که میگفتی نه و با تعجب نگاش میکردی و هی میگفتی اَه اَه و هی میرفتی و میومدی که لباسمو بزنم بالا تا ببینیش و مدام میگفتی مانیما مانیما(الهی مامان فدات بشه که انقدر گل و فهمیده ای).دوباره دم غروب ازت پرسیدم که می می چی شده و تو هم گفتی لباسمو بزنم بالا تا ببینیش و گفتی اَه و رایحه بلا هم که وایساده بود و نگاه میکرد تا دید بهم گفت بشورش و ما هم که دیدیم این رایحه ممکنه تو رو از راه به در کنه و کار یادت بده سریع بحثو عوض کردیم.حالا رایحه هم دچار استرس شده بود که نکنه می می مامانش اینجوری شده باشه هی میرفت یه سر بهش میزد تا خیالش راحت بشه.شب:یه سری با عروسکت بازی کردی و رو پات خوابوندیش یه سری پتوتو انداختی رو سرتو یه کم نماز خوندی و کلی رو تخت بالا پایین پریدی و شیطونی کردی و تا ساعت 11 رو تختت خوابت برد.12:30 با گریه از خواب بیدار شدی و هر چی خواستم بهت شیر یا شربت بدم میگفتی نه و حتی آبم حاضر نبودی بخوری و بابایی بغلت کرد و از اتاق آوردت بیرون و بالاخره بعد نیم ساعت رو پاش خوابت برد و تا 8 صبح یه سره خوابیدی و تا از خواب بیدار شدی دوییدی اومدی تو اتاق پیشم عزیزکم.شب:فعلا که غذا خوردنت بدتر شده,قبل از اینکه بریم خونه بردمت مغازه بابایی یه کم بچرخی تا حسابی خسته بشی تا شب راحتتر بخوابی ولی وقتی اومدیم خونه انگار خواب از سرت پریده بود و تصمیم به خواب نداشتی و بعد از کلی شیطونی رو تختمون دراز کشیدی و برات کارتون گذاشتم تا چشات خسته شد و ساعت 10:45 خوابت برد و بعدش گذاشتمت رو تخت خودت.1:45 با گریه بیدار شدی و مثل شب قبل حاضر نشدی چیزی بخوری و دوباره با بابا اومدید تو سالن تا بخوابوندت یه کم که گریه کردی دلم طاقت نیاورد و اومدم بغلت کردم و همون جوری که سرتو رو شونم گذاشته بودی خوابت برد ولی تا میومدم بزارمت زمین دوباره بدجور گریه ات میگرفت.اینجا بود که فهمیدم اشتباه کردم اومدم بغلت کردم(قبلا هم تو اینترنت خونده بودم که تو این شرایط بهتره مادر کنار بچه نخوابه چون اینجوری بوی مادرو بیشتر حس میکنه و بدتر داغ دلش تازه میشه)و دوباره برگشتم تو اتاق و تو هم ساعت 2:30 رو پای بابایی خوابت برد و دوباره 7 صبح خوشحال و خندان اومدی سراغ من تو اتاق.شب:مثل شب قبل برات کارتون گذاشتم تا بالاخره ساعت 11 خوابت برد و دوباره 2:30 با گریه از خواب بیدار شدی و بابایی بهت آب داد و دوباره خوابیدی,دیگه شب همه با هم تو اتاق بودیم فقط من و بابا حامد جامونو رو تخت عوض کردیم تا بابا کنارت بخوابه.دوباره ساعت 3:30 بیدار شدی و گریه کردی که بابایی آوردت رو تخت خودمون و گذاشتت بینمون و تو هم درحالیکه گریه میکردی سرتو گذاشتی رو سینمو خوابت برد و بعدشم که افقی بینمون خوابیدی و من از این ور تخت در حال سقوط بودم و بابایی هم از اون ور.صبحم که کولاک کردی و تا یه ربع به 9 خواب بودی.شب:خیلی شیطونی کردی و من دیگه ناامید شده بودم از خوابیدنت که بالاخره رو تختمون خوابیدی و همین جور که من داشتم برات یه قصه چرت و پرت میگفتمبالاخره ساعت 11:30خوابت برد.دوباره ساعت 2 بیدار شدی و بابایی گذاشتت رو تختمون و تو هم اومدی روی من خوابیدی و سریع خوابت برد و تا صبح که 9 بیدار شدی فقط یه بار دیگه گریه ات گرفت که خودت تندی دوباره خوابت برد.شب:بعد از کلی بازی و نانای کردن دیگه انقدر خسته بودی که وقتی داشتیم میومدیم خونه تو ماشین ساعت 10 خوابت برد و تا صبحم که ساعت 9:15 بیدار شدی یه چند باری تو خواب گریه ات گرفت که خودت دوباره خوابت برد.خدارو شکر اوضاع خیلی خوبه(تو انقدر پسر مظلوم و مهربونی هستی که با اینکه از شب تا صبح حدود 10 بار برای شیر پا میشدی ولی الان خیلی صبوری میکنی و اصلا من و بابارو اذیت نمیکنی),فقط غذا خوردنت افتضاح شده و هر چی بهت میدیم تف میکنی,تنها چیزی رو که بی دردسر میخوری شیر عسل یا شیرموز.امیدوارم این روزارو هم به خوبی پشت سر بزاریم قشنگه مامان...