مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

پانزدهمین مسافرت

با عمو سید و عمو احسان برای تعطیلات عید فطر رفتیم سمت کلاردشت حتی پای شکسته هم نمیتونه مانع مامان مریم یشه برای مسافرت رفتن اونم از نوع شمالش تازگیا هر وقت بغلت میکنم برای عکس انداختن دستاتو میندازی دور گردنم و کلی بوسم میکنی و مثل بچه گربه ها صورتتو به صورتم میمالی وای که چقدر مهربونو با احساسی ...
6 مرداد 1394

اخبار28ماهگی

تکیه کلامهای این ماهت: خودت اصن بولو(اصلا برو).اصن نمیخوام.بر عکس ماه پیش زیاد بهم میگی دوست دارم. یه شب قبل از خواب بهت گفتم شبت بخیر مانی جونم دوست دارم تو هم در جواب بهم گفتی i love you الهی فدای این همه مهربونیت بشم خیلی وقت بود که دیگه موقع رفتن بابا سر کار عکس العملی از خودت نشون نمیدادی ولی دوباره از وقتی بابا از چین برگشته تا میاد از خونه بره بیرون کلی گریه زاری و داستان داریم از مقدار نمکی که تو خونتِه و روز به روز هم داره بیشتر میشه هر چی بگم کم گفتم جدیدا کم کم داری به تلویزیون علاقه مند میشی و حتی سریالایی که من میبینمو هم دنبال میکنی و اسم شخصیتای اصلیشون هم حفظی همیشه موقع خواب حداقل یه همراه ...
1 تير 1394

سیزدهمین مسافرت

امسال هم دقیقا همزمان با سال گذشته 5 خرداد بابا حامد رفت چین و ماهم دوباره برای اینکه تو اینجا دلتنگ بابایی نشی 10خرداد با باباجون و مامان جون و خاله جون محبوبه رفتیم نوشهر البته دایی جون مهدی اینا هم یه چند روزی بهمون ملحق شدن و واقعا چقدر خوب شد که رفتیم سفر و تو حتی 1 بار هم اونجا سراغ بابارو نگرفتی ولی وقتی تو خونه بودیم صبح تا چشماتو باز میکردی میگفتی بریم بابا و همش یهونشو میگرفتی.خیلی سفر خوبی بود و شما بچه ها کلی آب بازی و ماسه بازی و بدو بدو کردید و برای اینکه خیلی سفرمون یکنواخت نشه یه وقتایی یه مقدار هم با هم گلاویز میشدید گلی جون نقاش ...
26 خرداد 1394

اخبار27ماهگی

از عادتای کوتاه مدتت توی این ماه این بود که تا بهت میگفتم فلان کارو نکن سریع در جوابم میگفتی: بدِ بدی دوست ندارم بولو اونتون(برو خونتون) منم نمیدونستم الان باید اینجوری باشم یا اینجوری . برای دومین بار بردیمت آرایشگاه برخلاف دفعه قبل اصلا گریه نکردی و مثل یه جنتلمن صاف نشستی رو صندلی تا آخر کار مادر جون هنوز راه نیوفتاده و ما همچنان در رفت و آمدیم مهمترین اتفاق این ماه مستقل شدن و رفتن به اتاق خودت بود که خیلی خوب و راحت با این قضیه کنار اومدی البته من کنار تختت میشینم تا خوابت ببره و بعد میرم .بعضی وقتا نصفه شب بیدار میشی و میگی مامان بیا و منم تا میام تو اتاق ومنو میبینی خیالت راحت میشه و دوباره میخوابی.البته از وقتی...
19 خرداد 1394