مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

تولد بابا حامد 93

تولدت مبارک حامد جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان .دیگه چون تولد پدر و پسر 5 روز با هم فاصله داره منم یه عالمه کار دارم فقط تونستم هول هولکی یه کیک ساده درست کنم و یه جشن سه نفره بگیریم. اینم از کادوی من و مانی به بابا حامد که اسم سه تامون روی دونه های برنج حک شده(البته چون این چند وقته خیلی دختر خوبی بودم یکی هم برای خودم سفارش دادم ) ...
24 بهمن 1393

تولد اوحد کوچولو

تولدت مبارک عزیز دل خاله(نه عمه) اینم از مانی که شمع تولد همه رو فـــــــــــــــــــوت میکنه کادوها که باز شد بِکش بِکش و گریه وزاری هم به پا شد  ولی برامون تجربه شد که توی جشن تولدت وقتی همه رفتن کادوها رو باز کنیم که نه تو نه بچه های دیگه غصه نخورین . ...
19 بهمن 1393

اولین کوتاهی مو

تا الان همیشه مامان جون موهاتو در حد مرتب شدن کوتاه میکرد و تو هم خیلی دوست داشتی تا حدی که هر وقت میخواست موهای خانم زهرا و رایحه رو کوتاه کنه رایحه فرار میکرد ولی تو هی به مامان جون میگفتی قیچی که موهای تورو کوتاه کنه تا اینکه جمعه 3 بهمن بردیمت آرایشگاه دوست بابا <رضا آرسنال> .توی راه بهت میگفتم میخوایم بریم آقاهه موهاتو مثل مامان جون قیچی قیچی کنه از همون جا ساز مخالف شروع کردی و میگفتی نه نه,دیگه بقیه ماجرا هم کاملا از روی عکسا مشخصه. خوش تیپ که بودی خوش تیپ تر هم شدی ...
6 بهمن 1393

اخبار23ماهگی

به علت ضیق وقت اخبار 23 ماهگی به روایت تصویر راستی 2تا دندون نیش بالات در اومده و همچان داری به خاطر دندون در اومدنات اذیت میشی و اینکه این روزا تو اوج حس مالکیت به سر میبری و همش میگی اینه منه,اونه منه و با رایحه و خانم زهرا در حال بِکش بِکشی . ...
29 دی 1393

یازدهمین مسافرت

25دی رفتیم سمت کیش.تا رسیدیم تو اتاقمون سریع رفتی سراغ کتری برقی دیگه وقتی دیدی اونجا خبری از قابلمه و ماهیتابه نیست مجبور شدی به همون قانع بشی. هر دفعه که میخواستیم سوار ماشین بشیم گریه و زاری میکردی که چرا از کالسکه پیادت میکنیم و با ماشین میریم.پاساژ رفتن هم که خیلی علاقه نداشتی و روز آخر تا میرفتیم تو پاساژ از کالسکه میپریدی پایین و میدوییدی سمت در و میگفتی دَدَ  خلاصه که اصلا نمیزاشتی من با خیال راحت و آسوده خرید کنم .اینم از ماشین پلیسی که برات خریدیم و دیگه هر جا میخواستیم بریم بغلش میکردی و با خودت میاوردی. یه روزم رفتیم پارک دلفینا که چون خواب بودی یه ساعت دیر رسیدیم و باغ پرندگانشو ندیدیم و همون ...
29 دی 1393

یلدای 93

اینم از دومین یلدای مانی خان که همه دور هم خونه مامان جون بودیم با حضور افتخاریه ((کیک هندونه ایه مامان مریم پز ))                        ...
9 دی 1393

اخبار22ماهگی

خیلی ووروجک و بامزه شدی تا میام جلوتو بگیرم که کاری رو نکنی بهم میگی نکن,وقتی میگم آخ چقدر کمرم درد میکنه میگی دکتر,هر چیزی رو که میخوای به خودت میچسبونی و میگی منه,وقتی قراره بریم بیرون دیوونم میکنی تا لباستو بپوشی و آخرش هم باید بیاییم پشت در تا لباستو بهت بپوشونم,وقتی تو ماشین هستیم یه دفعه گیر میدی میگی دور یعنی دور بزنم دیگه برات فرقی نمیکنه کجای خیابون باشیم و اگه کمی طول بکشه میزنی به گریه و هی میگی دور دور ,شبا تو ماشین و چرخیدن توی خیابون میخوابی دیگه اون کوچه هایی که همیشه توش میچرخم تا بخوابی رو میشناسی و میدونی که مامان تصمیم داره هی بچرخه و بچرخه تا گیچ بشی و بخوابی و یه بار بهم گفتی دده نه منم گفتم پس کجا بریم گفتی خونه ولی اگ...
9 دی 1393

اخبار 21ماهگی

یه مدتیه زیاد به من گیر میدی:صبح که از خواب پا میشی هی بهم میگی جیش یعنی مامان باید بری دستشویی و تا از جام بلند نشم و برم ولکنم نیستی,وقتی دارم رانندگی میکنم اگه با یه دست فرمونو بگیرم میگی بیب بیب یعنی با دو تا دستم فرمونو بگیرم,یه وقتا اگه ببینی با دستشو رو من گذاشته میدویی طرفشو بهش میگی اِ اِ یعنی دستتو از رو مامان بردار ,یا مثلا گیر میدی که مامان باید لباسمو بهم بپوشونه,مامان باید شیشمو بهم بده و ... وقتی ازت سوال میپرسیم به جای کلمه بله سرتو تکون میدی و میگی اوهوم.اسم هممونو تقریبا بلدی بگی به رایحه میگی راییه و هر بهت میگم بگو حامد میگی مغازه,البته هنوز اسم اوحد رو هم نمیگی.عکس منو که میبینی میگی مامانِ مانی و یه وقتا دور اتاق میدویی...
4 آذر 1393