مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

خاطره زایمان

1392/4/19 16:20
نویسنده : مامان مریم
321 بازدید
اشتراک گذاری

چون دوست داشتم زودتر ببینمت و دردهام هم خیلی زیاد شده بود و اینکه همش استرس عملl58.gif و اتاق عمل رو داشتم از دکتر طاهری خواستم تا جایی که ممکنه تاریخشو جلو بندازه¸بنابراین قرار شد جمعه(که بابا هم از کارش نیوفته)٢٧ بهمن ساعت ١٠ صبح بیمارستان پیامبران باشیم.دو روز قبل عمل مریض شدم¸همون ویروسی که اون موقع شایع شده بود که نشونش سرفه های مداوم بود سراغه منم اومد(وای که این سرفه ها بعد از عمل داغونم کرد).شب قبل از عمل با دوستامون شام Food 3D emoticonرفتیم بیرون و از اونجا همگی اومدیم خونمون و تا ساعت ٣ دور هم بودیم.ساعت ٥ رفتیم دنبال مامان جون و از اونجا رفتیم به سمت تهران.رسیدیم بیمارستان و منو بردن توی یه اتاق و سرم بهم وصل کردن حالا از شانس من توی همون اتاق یه خانمی داشت طبیعی زایمان می کرد درست جلوی چشم من و همین باعث شد استرسم بیشتر بشه.١ساعت بعد(با یه بغض تو گلو) در حالیکه روی ویلچر zwanger9.gifبودم به همراه بابا حامد و یه پرستار رفتیم سمت اتاق عمل¸بابایی هم سعی می کرد با شوخیاش و عکس گرفتن از من بهم روحیه بده ولی من که استرسم زیاد شده بود گریه ام گرفت و سریع رومو کردم اونور که کسی نبینه.توی اتاق عمل چون خواسته بودم از کمر بیحس بشم روی تخت نشستم و تو اون لحظه از ترس تمام بدنم به لرزه افتاده بود طوری که یه پرستار منو گرفته بود تا متخصص بیهوشی بتونه تزریقشو انجام بده¸بالاخره آمپولو زدن ولی من همچنان می لرزیدم و اشک می ریختم و سرفه می کردم.خانم پرستار سعی می کرد با سوال پرسیدن ازم حواسمو پرت کنه ولی...یک دفعه کشیدن تیغ روی دلم رو حس کردم و در حالی که گریه گریهمی کردم گفنم تورو خدا منو بیهوش کنید من متوجه شدم دلمو بریدید.انقر سرفه هام زیاد شده بود که دیگه نفسم بالا نمی اومد و بعد یه حس خیلی وحشتناک و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.یادم میاد که چیزی رو نمی دیدم و خیلی درد داشتم و صدای پرستارارو می شنیدم و ازشون می پرسیدم بچم کو؟حالش خوبه؟ که بهم جواب دادن حالش خوبه نگران نباش.بعد از اینکه اوردنم توی اتاق یه پرستار تو رو(که عزیز دلمی) آورد که بهت شیر بدم ولی چون هنوز هوشیار نبودم(فقط صداهارو می شنیدم) بهش اجازه ندادن و اون رفت و دوباره با تو برگشت و گفت آخه این نی نی کوچولو همش داره دستشو میمکه دلم نیومد که نیارمش و اینجوری شد که تو رو گذاشتن روی سینم و شروع کردی به شیر خوردن وهمین باعث شد که من چشامو باز کنممژه(خانم پرستار گفت:چه بچه خوبی امروز این اولین بچه ایه که خیلی راحت سینه مامانشو گرفت و منو اذیت نکرد).چون من هنوز شیر کافی نداشتم هم خاله جون محبوبه اومد بیمارستان و بهت شیر داد که باعث شد حسابی سیر بشی و راحت بخوابی خوابو هم خاله جون سمیه شیرشو دوشیده بود و برات فرستاد.خلاصه یه شب رو توی بیمارستان با حضور مامان جون و بابا حامد گذروندیم و فرداش با تزریق چند تا مسکن (برای اینکه تو جاده اذیت نشم)به سمت خونه راه افتادیم.(موقع مرخصی دکتر طاهری جریان اتاق عملو برامون گفت که وقتی دلمو باز کردن انقدر سرفه هام زیاد شده بوده که دلم از این طرف به اون طرف میرفته و نمی تونستن تو نی نی دوردونه رو در بیارن برای همین با وجود ریسک زیاد منو کامل بیهوش کردن).چند هفته بعد از عمل هم به خاطر سرفه های شدیدم و فشار اومدن به جای عملم خیلی سخت گذشت ولی مهم اینه که الان یه فرشته ناز و کوچیک دارملبخند.  مانی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)