ششمین مسافرت(اولین مسافرت هوایی)
وایییییییییییییییییی کلی وقت گذاشتم همه چیزو نوشتم ولی پرید¸حالا مجبورم خلاصه بنویسم:این اولین سفر هواییت بود که رفتیم کیش(7 دی 92).چه رفتنه و چه برگشتنه موقع بلند شدن و نشستن هواپیما حاضر نمی شدی که می می یا پستونک یا شیشه بخوریو گریه کردی‚موقع رفت دیگه وقتی خیالت راحت شد که هواپیما بلند شده می می خوردی و توی اون همه سر و صدا خوابیدی ولی موقع برگشت بعد از کلی شیطونی و گریه دیگه آخرای پرواز خوابت برد.عمو امین دوست و مربی غواصی بابایی اومد فرودگاه کیش دنبالمون و بردمون هتل(داریوش).کلا اون چند روز شده بود راننده شخصیمون و هر جا میخواستیم بریم می بردمون.همون شب اول رفتیم برات یه کالسکه عصایی خریدیم آخه چون کالسکه ات سنگین بود نبردیمش‚هر چی سعی کردیم کاری کنیم که تو کالسکه و بیرون از هتل بخوابی موفق نشدیم.تا 4 ساعت هم میشد که بیدار می موندی و دور چشمات قرمز میشد ولی نمی خوابیدی و بالاخره ما رو از رو بردی و بیخیال تغییر روش خوابت شدیم و سعی کردیم برناممون رو با خوابت تنظیم کنیم به اینصورت که تا از خواب بیدار می شدی می رفتیم بیرون و دوباره تا خوابت میگرفت برمی گشیم هتل.برای همین برنامه هایی که زمانشون طولانی بود رو نمیتونستیم استفاده کنیم مثل پارک دلفینا‚سافاری و...ولی بجاش برنامه های خاص خودمونو داشتیم: عمو امین بردمون دور تا دور جزیره و کشتی یونانی و کلوپ غواصی خودش و...رو نشونمون داد.یه شب هم رفتیم رستوران شاندیز صفدری که موسیقی زنده داشت و کلی توسط بابایی رقصونده شدی ولی زودتر از اونجا برگشتیم که گل پسرمون اذیت نشه و راحت بخوابه.بقیه وقتمون هم توی فضای سر سبز هتل گذروندیم(موتور سواری‚پیاده روی‚ماساژ مخصوص مامان مریم با کمر داغـــــــــــــــــــــــونش‚عکاسی).راستی صبح روز اول وقتی رفتیم صبحونه بخوریم(که اصلا نخوردیم) دستت به تیزی یه میز خیلی بدجور برید و لباسات و دست بابایی خونی شد و کلی اشک ریختی‚منم خیلی به خاطرت غصه خوردم آخه خیلی درد کشیدی‚حالا هر چی برات چسب می زدیم چون انگشتت می سوخت توی دهنت می کردی و چسبشو می کندی.توی این سفر همه حواست به بچه ها بود و با دیدنشون کلی ذوق میکردی و بابا حامد میگفت که دیگه وقتشه ‚مانی دلش خواهر میخواد(به همین خیال باشید).هر وقت میرفتیم پاساژ دوست داشتی بری روی صندلیهای فلزی وسط راهروهاش وایسی و وقتی میخواستیم بغلت کنیم و بریم گریه ات می گرفت.هر جا می رفتیم همه فکر می کردن شما دختری و می گفتن چه دختر خنده رویی‚چه دختر نازی و ...البته بعضیا به خاطر جوراب شلواری که می پوشیدی اینو می گفتن.توی این سفر آروم و قرار نداشتی و همش میخواستی بغل باشی آخه به خاطر دندونات خیلی داری اذیت میشی قربونت برم.این سفر هم با همه فراز و نشیباش خیلی خاطره انگیز و لذتبخش بود.(ولی مانی کوچولو خووووووووووووووووووووب خودتو نشون دادیو فعلا باید فکر سفر به تایلند اونم با 7 ساعت پرواز رو از سرمون بیرون کنیم). بابا حامد در حال غذا دادن به مانی کوچولو کف فرودگاه اینم دستت که اوخ شد بابایی منتظر بود تا شما بخوابی و سریع بهت ملحق میشد اینم عمو امین(ممنونیم ازت) عاشق فواره های آب شده بودی بابای هنرمند