مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

اخبار 12ماهگی

گل پسر مامان خیلی وروجک شدی .وقتی داری شیر میخوری یکسره منو مشگون میگیری حالا هر جا دم دستت باشه امتحانش میکنی(دست و پهلو و ...).برای غذا خوردن هم که اکثر اوقات باید با یه چیزی مشغولت کنم تا بخوری.بلد شدی خودت تنهایی از مبل بیای پایین.                                دیگه شبا رو تخت بزرگت میخوابی و همچنان تا صبح تند تند بیدار میشی تا ببینی مامانی سر جاش هست یا نه(البته می می مامانی نه خود مامانی ).              یکی دو روز قبل از تموم شدن 12 ماهگیت بلد شدی یه کم بل بری.چقدر که خوشمزه میشی موقع بل رفتن       ...
29 بهمن 1392

تولد مشترک

23بهمن برای تو و اوحد یه تولد مشترک  خونه مامان جون گرفتیم(البته تولد اصلی اوحد کوچولو 17بهمن و تولد اصلی مانی خان 27 بهمنه)که خیلی هم خوش گذشت و کلی هم از دست شما وروجکا خندیدیم.                           شما دو تا عاشق این هستید که با پرده بازی کنید و برید پشتش ...
28 بهمن 1392

تولد بابا حامد

وای که این چند روز چه خبراس.22بهمن(روز شکست دشمن )روز تولد بابا حامد مهربونه‚25بهمن ولنتاینه و 27بهمن هم که تولد مانی نخودچیه.حالا خودت حساب کن که من چقدر کار دارم .امسال بابایی تولدش دو تیکه بود.بعد از ظهر با دوستاش تولد مجردی برپا کرد و شب هم یه تولد متاهلی با حضور دوستامون داشتیم.که البته هر چی خبر بود تو قسمت مجردیش بود و خلاصه منم بابایی رو تهدیدش کردم که زنگ میزنم پلیس امنیت اخلاقی تا بیاد کاسه کوزتونو جمع کنه .شب هم که شما بر خلاف شبای دیگه که زود میخوابیدی به خاطر بابایی بیدار موندی و حتی بعد از رفتن مهمونا هم حاضر نمیشدی که بخوابی.تولد تولد تولدت مبارک حامد جونم               اینم کاد...
24 بهمن 1392

اخبار 11ماهگی

روشهای خوابوندنت هنوز مثل ماه قبله               وقتی میشینی پاهاتو دراز میکنی و میندازی روی هم(مثل مادربزرگا)                                         صورتتو عین موش میکنی(یعنی میمیرم برای این ادا و اطوارای بانمکت)               اینم از بازیهای جدیدی که میکنی            سطلو میگیری جلوی صورتت و توش صدا میکنی و از اینکه صدات توش میپیچه لذت میبری              یکی دیگه از سرگرمی های این روزات زدن قاشق ...
2 بهمن 1392

اولین سرماخوردگی شدید

مانی جون غزیز دلم این چند روز خیلی اذیت شدی و مدام سرفه و آبریزش بینی و بیقراری داشتی و اصلا لب به غذا نمیزدی(وزنت هم نسبت به دفعه قبل که دکتر رفتیم کمتر شده بود ) ولی تنها چیزی که حاضر بودی بخوری عصاره گوشت بود و خیلی خوشت اومده بود.چقدر بده نی نی کوچولوها مریض بشن ‚انقدر دلم برات میسوخت که همش یه جا بیحال می افتادی و دور چشات قرمز میشد.دکترت هم برات اسپری داد تا سرفه هات بهتر بشه و شما خیلی خوب با ما همکاری کردی .نمیدونم فکر میکردی داریم بازی میکنیم که تا اسپری رو میاوردم خودت دهنتو باز می کردی و تا میذاشتم تو دهنت قشنگ دهنتو میبستی تا یه پاف برات بزنم.الهی دیگه مریضیتو نبینم پسر قشنگم.           &nb...
28 دی 1392

ششمین مسافرت(اولین مسافرت هوایی)

وایییییییییییییییییی کلی وقت گذاشتم همه چیزو نوشتم ولی پرید ¸حالا مجبورم خلاصه بنویسم:این اولین سفر هواییت بود که رفتیم کیش(7 دی 92).چه رفتنه و چه برگشتنه موقع بلند شدن و نشستن هواپیما حاضر نمی شدی که می می یا پستونک یا شیشه بخوری و گریه کردی‚موقع رفت دیگه وقتی خیالت راحت شد که هواپیما بلند شده می می خوردی و توی اون همه سر و صدا خوابیدی ولی موقع برگشت بعد از کلی شیطونی و گریه دیگه آخرای پرواز خوابت برد.عمو امین دوست و مربی غواصی بابایی اومد فرودگاه کیش دنبالمون و بردمون هتل(داریوش).کلا اون چند روز شده بود راننده شخصیمون و هر جا میخواستیم بریم می بردمون.همون شب اول رفتیم برات یه کالسکه عصایی  خریدیم آخه چون کالسکه ا...
24 دی 1392

اولین یلدا

چه یلدای پر جنب و جوشی بود.هر کسی مشغول یه کاری بود.خاله جون محبوبه و عمو سعید درگیر مهار کردن رایحه بودن ‚خانم زهرا هم که دیگه کلا از کنترل خارج شده بود و خونه رو گذاشته بود رو سرش‚منم که مشغول عکاسی بودم ‚ بابایی هم که درگیر شما بود که آروم و قرار نداشتی و همش میخواستی بیای بغل و از اونطرف هم که خانم زهرا جلوت از اینور به اونور میدویید شما هم ذوق کرده بودی و دلت میخواست دنبالش بری‚بابا جون و مامان جون هم درگیر کرسی گذاشتن و آماده کردن غذا و ... بودن.اولین یلدات خاطره انگیز بود و پرانرژی و پر سروصدا .                         اینم اولین یلدای من...
3 دی 1392

اخبار 10ماهگی

میخوام از عادتها و هنرای این ماهت بگم.کلا این ماه خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی جیگرتر شدی .از نحوه خوابیدنت بگم که یا با شیر خورردن+آهنگ یا با ماشین +آهنگ+پستونک یا توی ننو+آهنگ+پستونک میخوابی.               زبونتو یه جور خاصی لوله میکنی که من هر چی تمرین کردم نتونستم ‚مانی هنرمند مامان.             عاشق آشپزخونه و کابینت و ماشین لباسشویی  هستی.                                             این روزا خیلی به مامانی تو کارای خونه کمک میکنی و حتی لباس...
2 دی 1392